جدول جو
جدول جو

معنی خط روان - جستجوی لغت در جدول جو

خط روان
(خَطْ طِ رَ)
خطی که بی تأمل خوانده شود و هم چنین رقم خوانا. ناخوان مقابل آن. (آنندراج) :
چنان خط معنیش خوانا فتاد
که هر کور فهم است دانا فتاد.
ظهوری (آنندراج).
صبا سواد چمن را چو نسخه کرد بر آب
بگل نمود که بنگر خط روان مرا.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خط روان
دبیزه خوانا
تصویری از خط روان
تصویر خط روان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
تختی شبیه صندوق که دارای چهار دستۀ بلند است و مسافر در آن می نشیند و حداقل چهار نفر آن را روی دوش می گیرند و می برند یا در جلو و عقب آن دو اسب یا استر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کف روان
تصویر کف روان
جانورانی که با کف پا راه می روند مانند خرس
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رَ)
دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوسۀ سیه چشمه به کلیساکندی قرار دارد. دامنه ای است سردسیر و 79تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. از راه ارابه رو زیوه بالا، به سعدل اتومبیل می توان برد. این ده از دو محل تشکیل یافته که پانصد گز با یکدیگر فاصله دارند و به تخت روان بالا و تخت روان پایین مشهورند و سکنۀ تخت روان پایین 43 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ جَ)
خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربانان نویسند و در هند دستک گویند. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از آنندراج) :
خط مشکین او که ابجد ماست
بوالهوس را خط جواز شده ست.
صائب (ازآنندراج).
خدایا رخصت پرواز از دام مجازم ده
بهر جا میرود فرمان تو خط جوازم ده.
فصیحی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بزواوند شهرستان اردستان واقع در 51 هزارگزی جنوب خاوری اردستان و 7 هزارگزی خاور راه شوسه اردستان به نائین ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و سکنۀ آن در حدود 248 تن مذهب آنها شیعه و زبانشان فارسی است آب آنجا از قنات و محصول آنجا غلات و خشکبار و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(سُخَ رَ)
بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَ رَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بجای تخت روان آورده است. (دزی ج 1 ص 142)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ رِ)
یکی از اقسام خطوط مشهور بین متأخرین است و آنها عبارتند از: ثلث، نسخ، تعلیق، ریحان، محقق، رقاع، نستعلیق و دیوانی. (از کشف الظنون در عنوان ’علم الخط’). آنرا خط جلی نیز می گویند. (از ناظم الاطباء). در این خط در عوض حروفش اقسام گلها نگاهدارندو آنرا خط گلزار گویند. (غیاث اللغات) :
همیشه تا ببهاران هوا بصفحۀ باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی.
حافظ (قصاید).
، کنایه از خطی است که تازه از رخسار نوجوانان دمد. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ سَ رَ)
دایرۀ رأس السرطان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ اَ)
مقابل خط خون. (آنندراج) : و بخت نصر، این مرد را که خط امان داده بود البته نیازرد و پیوستگانش را. (مجمل التواریخ).
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
سوزنی.
سپهر قد را هر کس که برکشیدۀ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
خاقانی.
ساقیا عشرت امروز بفردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی بمن آر.
حافظ.
از هواخواهان مشو غافل که وقت برگریز
طوق قمری سرو را خط امان خواهد شدن.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُ)
دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری فرمهین. این دهکده در دامنۀ کوه قرار دارد آب آن از قنات و زه آب رود محلی و محصول آن غلات و بن شن و ارزن و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی و راه مالرو است و از فرمهین می توان اتومبیل برد. مزرعۀ کهنه ده و دو سه مزرعۀ کوچک دیگر جزء این ده منظور میشود و آن از دو محل بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ رَ)
شادروان. آنکه روان او شاد است:
همیشه بودشاد و خرم روان
بی اندوه باشد ز گشت زمان.
فردوسی.
چنان کاین عروس از درم خرم است
بزر بود خرم روان عنصری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
از طسوج الدور. (تاریخ قم ص 117). از دیه های دور آخر. (تاریخ قم ص 142)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام ولایتی است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
نام مبارزی از لشکر بهرام چوبینه که آن را خزروان خسرو نیز می گفته اند:
چو بهرام و پیروز بهرامیان
خزروان و رهام با اندمان.
فردوسی.
بگفت این و بنشست مرد دلیر
خزروان خسرو برآمد چو شیر.
فردوسی
نام دیوی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نام قریتی است به خواف و از آنجاست مظفر هروی خضروانی شاعر ایرانی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ خوا / خا)
خوانندۀ خط. آنکه خطی را می خواند
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
خط جواز. گذرنامه، پروانه راهداری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ)
حجت قتل. (آنندراج) ، رقم خون. (آنندراج). رجوع به ’خط بخون کسی نوشتن’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام موضعی است و گویند ظهور مهدی آخرالزمان از آنجا خواهد شد. (غیاث اللغات) (ازآنندراج). در فرهنگ ناظم الاطباء آمده است، گفته اند نام قدیم شروان مولد خاقانی است با استشهاد به ابیات او اما این معنی بر اساسی نیست، بلکه چون کلمه شروان با ’شر’ شروع می شود خاقانی برای تفأل کلمه شر را به ’خیر’ بدل کرده و خیروان گفته است:
گر شرفوان بمثل شروان نیست
خیروان است شرفوان چه کنم.
خاقانی.
اهل عراق در عرقند از حدیث تو
شروان بنام تست شرف وان و خیروان.
خاقانی.
شروان بدولت تو خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم.
خاقانی.
خطۀ شروان نشود خیروان
خیربرون خطۀ شروان طلب.
خاقانی.
شروان بفر اوست شرفوان و خیروان
من شکرگوی خیر و شرف تا رسد مرا.
خاقانی.
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده ست.
خاقانی.
تا بدور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده اند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
اطروان الشباب، آغاز جوانی. شروع جوانی. (از منتهی الارب). عنفوان جوانی. اول و غلواء جوانی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خط راه
تصویر خط راه
گذرنامه، خط جواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
صندوق که دارای چهار دسته است و مسافر در آن می نشیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط امان
تصویر خط امان
نوشته زینهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط جریان
تصویر خط جریان
سمیره دانش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط جوار
تصویر خط جوار
گذر نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط خوانا
تصویر خط خوانا
دبیزه خوانا
فرهنگ لغت هوشیار
دبیره ای اسپرم یکی از شش دبیره ای که ابن مقله ساخته، دبیره گلزار دبیره ای آشکار (جلی) که لابه لایظن گونه گون گل ها نگارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی روان
تصویر بی روان
بی جان و روح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت روان
تصویر تخت روان
((~ رَ))
کجاوه، تختی که در گذشته پادشاهان روی آن می نشستنند و غلامان آن را بر دوش گرفته راه می رفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خسروان
تصویر خسروان
اکاسره
فرهنگ واژه فارسی سره
عماری، کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نگاه دارنده ی خوک
فرهنگ گویش مازندرانی